دیگه داره  کاسه صبرم لبریز میشه دوست دارم فریاد بزنم اما وقتی فکرش را می کنم غرورم نمیذاره..

هر ثانیه ای که میگذرد میدونم و کامل حس اش میکنم.

باورم نمیشه که من هم این همه حساس شده باشم.

شاید باور نکنی اما هر روز که میگذرد خودم را برای روبه رو شدن با شما آماده میکنم.

نمیدونم این انتظارم کی به پایان می رسد.

شاید آخر هفته اگه خدا بخواد اومدم .اما نمیدونم که می تونم ببینمت یا نه؟

خیلی دلم میخواست فقط یه بار می تونستم زیارتت کنم .

تا بتونم بهتر و مطمئن تر تصمیم ام را بگیرم...

فقط از خدا می خوام که کمکم کنه...

می خواستم بیام تا ببینمت...

تا به هزاران سوال بی جواب ذهنم پاسخی بیابم...

می خواستم بیام تا بعد دیدنت تصمیم آخرم را بگیرم...

راستش تو این مدت خیلی سر در گم هستم..نمیدانم چرا فک میکنم تمام درها به روم بسته شده...

از خدا فقط می خواستم تا کمی احساسم را درک میکردی ...

نمیدونم.... چگونه می تونم خودم را بهت برسونم...

خدایا خودت بهتر میدونی مصلحت ما چیست؟ پس هر آنچه مصلحت میدونی ..... 

خیلی دلم این روز ها تنگ شده ...

شاید باورت نباشه خیلی سعی کردم حداقل یه چیز هایی در مورد شما از .....بپرسم..

اما جرات نکردم...

واقعیتش خوب نمیشناسم.نمیدونم در مورد حرف های دلم چه واکنشی نشون بده؟؟؟

الان دلتنگی دیدن تو هر روز و هر روز شدید تر میشود...

آیا تو این روز ها موفق به دینت خواهم شد یا نه؟

یا ابا عبدالله خودت کمکم کن...

با تمام وجودم فریاد سر می دادم...

و سکوت این شب ظلمانی را می شکستم...

و در کمال آرامش وجودم می گفتم...

عزیزم "سلام"

سلام به روی ماهت...

که همیشه از پشت ابر ها احساس اش کرده ام...

سلام بر قامت بلندت...

که از این و آن وصفش را شنیده ام...

سلام بر قلب مهربانت...

که با تمام وجود حش اش کرده ام....

سلام بر وقار و حجب و حیا ات ...

که برام ثابت کرده ای...

عزیز دل من سلامی ،بر پایانی انتظارم...

سلامی بر رویت چهره ی تابناکت...

سلامی بر .....

من که دیگر خستگی را از میدان به در کرده ام پس برگردتا این انتظارم به سر رسد.

و چهره زیبایت برایم آشکار....برگرد فقط برایم برگرد...